صبح نزدیک است

الیس الصبح بقریب؟

صبح نزدیک است

الیس الصبح بقریب؟

خدا

ای برادر، خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!

از سخنان ملاصدرای شیرازی

باران

باز باران ،شیشه پنجره را باران شست.... ازدل من اما چه کسی نقش تورا خواهد شست؟  

نمی دونم چرا بارون که می آید یاد این شعر می افتم 

امروز صبح بالاخره اشک آسمون اصفهان دراومد 

دوبار رگبار زد 

اما حیف 

ما تو کلاس بودم 

من عاشق خیس شدن زیر بارونم!!! 

 

قضیه ی دیکشنری بردن ما رو سرکلاس یادتونه؟  

 

 

البته باید بگم باز هم دیکشنری اضافه شد و این همه ی دیکشنریا نیست.صندلی های جلوی میز پر دیکشنری بود

خردشدن

متنفرم 

متنفرم 

از خرد شدن 

چه سر کلاس باشه مثلاْ کلاس کساییان جلوی ملت برگرده بکه u depend on ur fluent neighbor 

یا بازم سر کلاس کساییان باشه بازم جلوی ملت بعد اون لکچر که خلاصشو دادم بگه این جه خلاصه ایه همش سر مطلبه باید پاراگراف بندی باشه و از این حرفه 

چه دو سه نفر بیشتر نباشیم.که بر اثر یه بچه بازی و یه حواس پرتی باشه 

در هر صورت خرد شدن خرد شدنه 

متنفرم از خرد شدن 

 

پ.ن1:امروز رفتم صنعتی کارای تسویه حسابم تموم شد بالاخره!!!! 

تو تاکسی که نشستم گوشیم خاموش شد!!!!می خواستم چند بچه ها رو اس  اسام اس بدم قبلش ببینمشون .دپرس شدم دیگه نمی تونم.اما بعد از کارام رفتم تریا عمران.خیلی از دوستامو دیدم!!!!

:دی

لکچرم عالی شد!!! 

 

استرس

استرس 

می ترسم 

می ترسم 

می ترسم 

فردا لکچر دارم دوباره 

نمی دونم این چه حسیه مثه خوره می اوفته به جونم 

می ترسم 

 

پ.ن:امروز یکی رو دیدم کپی بهترین استاد زبانم تو کلاس زانا.احتمالاْ داداششه.ولی مو نمی خوردندا کپی هم بودند.تازه فهمیدم هم کلاسی دانشگاهیمم شاگردش بوده تو یه موسسه دیگه 

 

بعداض نوشت:حالم شدید گرفتس.دعاکنی واسم.ذهنم مشغوله.اکیدوارم با این ذهن مشغول گند نزنم به لکچرم

و قاف حرف آخر عشق است آنجا که نام کوچک من آغاز می شود!

این شعر از من نیست خودتون می تونید حدس بزنید.

همین جوری گذاشتم

ربطی هم به ÷ستم نداره

فقط قشنگ بود

این که میبینید عکس دختر عموم نه اشتباه نکن نیست

اما خیلی شکلشه

کلاس اوله

چندروز پیش مادربزرگم رفته خونشون

کسه دیگه نبود

چایی و میوه و اینا و پذیرایی

حالا اگه می اومدن خونه ما

بفرمایید تو

و من به سمت جایگاه همیشگی یعنی کام



پ.ن:البته آخرش اغراق بودا

طلوع می کند آن آفتاب پنهانی

طلوع می‌کند آن آفتاب پنهانی
زسمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می‌پرد نشانه‌ی چیست
شنیده‌ام که میاید کسی به مهمانی
تو ای خلاصه‌ی غم‌های مانده در دل من
بیا که وا رهم این بغض‌های زندانی
تو ای تمام رایحه‌ی نرگسان روی زمین
بیا که این غم هجرت غمیست طولانی
ندیده چشم ترم روی چون‌مهت محبوب
بیا که آب دو چشمم یمیست طوفانی
شکوه نام تو جان مایه‌ی سخن‌هایم
بیا که لال شوم زان جمال نورانی
سپیده می‌زند از مشرق زمین هر روز
نفس شماره زند پس چرا نمی‌آیی؟



۱۵ ۱۶ ساعت دیگه می شه سه سال سه سال است که ما تو را از دست داده ایم و فقط با یادگاری هایت شعرهایت سر می کنیم

خدایت بیامرزدت

چند تا لینک می دم بد نیست بخونید واسه من جالب بود

ناگفته هایی از زندگی «قیصر شعر ایران» از زبان معلم ادبیاتش

شعر یک مرجع تقلید در استقبال از شعر قیصر شعر ایران

لبخند خدا :اینو قبلاْ تووبلاگ خودم گذاشتم

من در ۱۰ سال آینده

محمد(بیشه) و نیما(وجدا آگاه من) بازی کردند منم هوس کردم

ساعت ۸ صبح

۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۹

مدرسه ی ... در یک روستا نزدیک اصفهان!!!!!

بچه ها کلی جشن می گیرند و هدیه می آرند واسم!!!!

خاطرات اول ابتدایی واسم تداغی می شه که بهترین هدیه مال من بود!یه قراْن!!!

با کلی گل و سنبل و هدیه می رم خونه.

در خونه رو فاطمه واسم باز می کنه

می پره تو بغلم و بوس بارون می شم

می رم تو اتاق می بینم محمد علی تازه از خواب بیدار شده

سریغ ناهار اماده می کنم و با بچه ها می خورم و غلی را بهه فاطمه می سپارمش و اصفهان می شم.

تو موسسه زبان تدریس دارم!!!

ارائه یه کلاس پسر عجب کار سختیه.چه لکچر بیخودی داد.دیگه کلاس پسر برنمی دارم!

بعد کلاس می رم یه سر دانشگاه اصفهان.خاطرات گذشته مرور می شه!!!2 3 ساله اصرار می کنند برگردم اونجا واسه تدریس اما خودم تدریس تو دبستان ابتدایی روترجیح می دم!!!!

بعدشم زنگی زنم به ....... می گم بهش بره بجه ها رو از خونه بیاره اصفهان واسه شام بریم رستواران ..... بعدشم بریم پارک

فک کنم خیلی افتضاح شد

از شهاب بی نقطه گلی فهیمه و ... دعوت به عمل میآید

الان که دارم می نویسم انگشت پاهام داره می پکه

شدیداْ خستم

خوابم میاد

صبح تا حالا تو دانشگاه صنعتی دارم می دوم دنبال کارای تسویه حساب از این ور به اونور.یه سری انجام شد اما یه سری دیگه مونده.یکی دوتاشونم نیستن باید دوباره بیام احتمالاْ.

امروز صبح

ساعت ۶ 

هوا سرد 

در یک دست کیفی پراز کتاب های سنگین 

و در دست دیگر پلاستیکی پر از خرت و پرت هایی که برای خوابگاه نیاز داشتم 

رسیدم به ایستگاه تاکسی 

هوا سرد بود خیلی سرد 

خیابان خالی بود از ماشین 

هراز گاهی صدایی از دور می امد اما امیدم ناامید می شد.ماشین شخصی بود! 

چند باری هم تاکسی هایی از روبرویم گذشتند دقیقاْ 

خالی خالی  

ولی به راهشان ادامه دادند میدان را چرا دور نزدند؟؟؟!!!! 

یعنی این ها مسلمانند؟؟؟؟؟ 

تا اینکه یک تاکسی آمد 

در ایستگاه تاکسی من بودم و یک مرد مسن 

تاکسی یک جای خالی داشت 

و ان مرد مرا راهی کرد 

و من مروت را در چهره ی او دیدم 

و فهمیدم هنوز در دنیا جوانمردی هست 

خدایا شکرت 

باز هم در اتوبوس جوانمردی دیدم 

وسط راه هوا سرد بود بخاری را روشن کرد 

اما جوانمردی را با دستان خودش خاک کرد وقتی بخاری را خاموش کرد 

هوا خیلی سرد شد 

خیلی.....