صبح نزدیک است

الیس الصبح بقریب؟

صبح نزدیک است

الیس الصبح بقریب؟

شکلک‌های یاهو مسنجر چه شعری هستند!؟

تصور کنید که در خیال‌پردازی و ملغمه‌ای از سنت و تجدد، برای هر یک از شکلک‌های یاهو یا همان Emoticons شعری متصور شد! برای هر شکلک یک بیت آورده شده است. ببینیم چه مطایبه‌ای از کار درمی‌آید:
 

 
ز جان شیرین‌تری ای چشمه‌ی نوش
سزد گر گیرمت چون جان در آغوش
○ نظامی

 


لبخند معاوضه کن با جان شهریار
تا من به شوق این دهم و آن ستانمت
 

 
 
چگونه شاد شود اندرون غمگینم؟
به اختیار که از اختیار بیرون است
○ حافظ
 

 


به چشمک این همه مژگان به هم مزن یارا!
که این دو فتنه به هم می‌زنند دنیا را
○ شهریار

 

 


 
گاهی به نوشخند لبت را اشاره کن
ما را به هیچ صاحب عمر دوباره کن
○ فروغی بسطامی
 

 

 
خیال حوصله بحر می‌پزد هیهات
چه‌هاست در سر این قطره محال‌اندیش
○ حافظ
 

 

 
عجب عجب که برون آمدی به پرسش من
ببین ببین که چه بی‌طاقتم ز شیدایی
○ مولانا
 

 

 
آرامِ دل غمگین، جز دوست کسی مگزین
فی‌الجمله همه او بین، زیرا همه او دیدم
○ فخرالدین عراقی
 

 

 
منم شرمنده زین یاری که کردی
همین باشد وفاداری که کردی
○ وحشی بافقی
 

 

 
بده یک بوسه تا ده واستانی
از این به چون بود بازارگانی!؟
○ نظامی

 

 


ما را همین بس است که داریم درد عشق
مقصود ما ز وصل تو بوس و کنار نیست
○ عبید زاکانی
 

 

 
چندین شکستِ کارِ منِ دلشکسته چیست؟
ای هرزه‌گرد مگر نیست کار دگرت؟
○ وحشی بافقی

 

 

 
مرا هجران گسست از هم، رگ و بند
مرا شمشیر زد گیتی، تو را مشت
○ پروین اعتصامی

 

 

 
گفتی تو نه گوشی (!) که سخن گویمت از عشق
ای نادره گفتار کجا گوش‌تر از من؟
○ شهریار
 

 

 
آخرالامر گل کوزه‌گران خواهی شد
حالیا فکر سبو کن که پر از باده کنی
○ حافظ
 

 

 
جمالش کرد حیرانم، چه ماه است آن نمی‌دانم
که چشم از کشف ماهیت، نمی‌بندد تأمل را
○ اوحدی مراغه‌ای
 

 


کی توان حق گفت جز زیر لحاف
با تو ای خشم‌آور آتش‌سجاف!
○ مولانا

 


 
دریا و کوه در ره و من خسته و ضعیف
ای خضر پی‌خجسته مدد کن به همتم
○ حافظ

 

 

 
در راه عشق وسوسه‌ی اهرمن بسی است
پیش آی گوش دل به پیام سروش کن
○ حافظ
 

 

 
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب
دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
○ محتشم کاشانی


 

 

 
می می‌کشیم و خنده‌ی مستانه می‌زنیم
با این دو روزه‌ی عمر چه‌ها می‌کنیم ما
○ صائب تبریزی
 

 

 
به حال سعدی بیچاره قهقهه چه زنی
که چاره در غم تو، های های می‌داند
○ سعدی

 

 

 
از هر طرف که رفتم جز وحشتم نیفزود
زنهار از این بیابان وین راه بی‌نهایت
○ حافظ
 

 

 
تو را زین پس جز فرشته نخوانم
ازیرا که تو آدمی را نمانی!
○ فرخی سیستانی

 

 

 
آن دگر گفت ای گروه زرپرست
جمله خاصیت مرا چشم اندرست
○ مولانا

 

 

 
مکن از خواب بیدارم خدا را
که دارم خلوتی خوش با خیالش
○ حافظ

 

 

 
خواب مرگم باد اگر دور از تو خوابم آرزوست
خون خورم بی‌چشم مستت گر شرابم آرزوست
○ اهلی شیرازی

 

 
چون نماید به تو این دولت روی
رو در آن آر و به کس هیچ مگوی
○ جامی

 

 

 
نمی‌دانم که دردم را سبب چیست؟
همی دانم که درمانم تویی بس
○ اوحدی مراغه‌ای

 

 

 
گر بدی گفت حسودی و رفیقی رنجید
گو تو خوش باش که ما گوش به احمق نکنیم
○ حافظ

 

 

 
ما شبی دست برآریم و دعایی بکنیم
غم هجران تو را چاره ز جایی بکنیم
○ حافظ

 

 

 
آه از راه محبت که چه بی‌پایان است
با دو منزل که یکی وصل و یکی هجران است
○ صیدی


 

 

 
مرا صائب به فکر کار عشق انداخت بیکاری
عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد!
○ صائب تبریزی

 

 


رو مسخرگی پیشه کن و مطربی آموز
تا داد خود از کهتر و مهتر بستانی
○ انوری

 

 


گر به خشم است و گر به عین رضا
نگهی باز کن که منتظریم
○ سعدی

 

 


من مریض درد عصیانم که درمانم تویی
دردمند این‌چنین محتاج درمان شماست!
○ محتشم کاشانی
 

 


من چون نزنم دست که پابند منی
چون پای نکوبم که توئی دست‌زنان
○ مولانا

 

 


حباب‌وار براندازم از روی نشاط کلاه
اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
○ حافظ



 


مرا که سِحر سخن در جهان همه رفته است
ز سِحر چشم تو بیچاره مانده‌ام مسحور
○ سعدی
 

 


این بدان گفتم که تا هر بی‌فروغ
کم زند در عشق ما لاف دروغ
○ عطار

 

 


مجلس تمام گشت و به پایان رسید عمر
ما همچنان در اول وصف تو مانده‌ایم
○ سعدی

 

 

 
ای غایب از نظر به خدا می‌سپارمت
جانم بسوختی و به دل دوست دارمت
○ حافظ
 



این هم آخری:

 

 
اتل متل توتوله
گاو حسن چه جوره!

این شعرا آشنا نیستند براتون؟

نویسندشو می شناسید؟

وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟


وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست


من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ


گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالازدنت را

بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد


چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟


من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟



تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

خانه کوچک ما سیب نداشت


مطمئناً همه ی ما حداقل یکی دوتا از این شعرا رو شنیدیم ولی چقدر با نویسندش آشناییم؟ما فقط شعرا رو می خونیم ولذت می بریم ولی هیجی از نویسندش نمی دونیم.من باید از رهابانو با نظر طلاییش تشکر کنم

من خودم را سرزنش کردم.این که با وجود این که هم شهری خودمه نمی شناسمش.

بارها و بارها این شعرا رو از تلویزیون شنیدیم.اما چرا از نویسندش یادی نمی کنن؟

بارها و بارها این اشعارو سر کلاس ادبیات خوندیم اما یادی نمی کنیم از نویسندش

بارها و بارها در دفترخاطرات و نامه هامون از این اشعار استفاده کردیم اما یادی نمی کنیم از نویسندش

خوب نویسنده ی این اشعار کسی نیست جز

حمید مصدق


تمام اشعار بالا از یک شعر که طولانی هست گرفته شده می ذارمش تو ادامه مطلب!!!

اینم جواب فروغ فرخزاد به شعر سیبش


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی
باغبان
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک …
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز
سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ؟!!!


البته سر این مناظره ی شعری می گن مصدق عاشق فرخزاد بوده و بهش نرسیده که من اصلاً قبول ندارم.اینم نشونه ی فرهنگ ایرانی جماعته!!!!که فقط به خاطر یه مناظره همه چی رو به هم وصل می کنند


ادامه مطلبو از دست ندید

ببخشید طولانی شد

یادش بخیر روحش شاد

ادامه مطلب ...

خدا

ای برادر، خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!

از سخنان ملاصدرای شیرازی

طلوع می کند آن آفتاب پنهانی

طلوع می‌کند آن آفتاب پنهانی
زسمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می‌پرد نشانه‌ی چیست
شنیده‌ام که میاید کسی به مهمانی
تو ای خلاصه‌ی غم‌های مانده در دل من
بیا که وا رهم این بغض‌های زندانی
تو ای تمام رایحه‌ی نرگسان روی زمین
بیا که این غم هجرت غمیست طولانی
ندیده چشم ترم روی چون‌مهت محبوب
بیا که آب دو چشمم یمیست طوفانی
شکوه نام تو جان مایه‌ی سخن‌هایم
بیا که لال شوم زان جمال نورانی
سپیده می‌زند از مشرق زمین هر روز
نفس شماره زند پس چرا نمی‌آیی؟



۱۵ ۱۶ ساعت دیگه می شه سه سال سه سال است که ما تو را از دست داده ایم و فقط با یادگاری هایت شعرهایت سر می کنیم

خدایت بیامرزدت

چند تا لینک می دم بد نیست بخونید واسه من جالب بود

ناگفته هایی از زندگی «قیصر شعر ایران» از زبان معلم ادبیاتش

شعر یک مرجع تقلید در استقبال از شعر قیصر شعر ایران

لبخند خدا :اینو قبلاْ تووبلاگ خودم گذاشتم

شب است و سکوت است و ماه است و من***فغان و غم اشک و آه است و من
شب و خلوت و بغض نشکفته‌ام***شب و مثنوی‌های ناگفته‌ام

شب و ناله‌های نهان در گلو***شب و ماندن استخوان در گلو

من امشب خبر می‌کنم درد را***که آتش زند این دل سرد را

بگو بشکفد بغض پنهان من***که گل سرزند از گریبان من

مرا کشت خاموشی ناله‌ها***دریغ از فراموشی لاله‌ها

کجا رفت تأثیر سوز و دعا؟***کجایند مردان بی‌ادّعا؟

کجایند شور‌آفرینان عشق؟***علمدار مردان میدان عشق

کجایند مستان جام الست؟***دلیران عاشق، شهیدان مست

همانان که از وادی دیگرند***همانان که گمنام و نام‌آورند

هلا، پیر هشیار درد آشنا!***بریز از می صبر، در جام ما

من از شرمساران روی توام***ز دُردی کشان سبوی توام

غرورم نمی‌خواست این سان مرا***پریشان و سر در گریبان مرا

غرورم نمی‌دید این روز را***چنان ناله‌های جگر‌سوز را

غرورم برای خدا بود و عشق***پل محکمی بین ما بود و عشق

نه، این دل سزاوار ماندن نبود***سزاوار ماندن، دل من نبود

من از انتهای جنون آمدم***من از زیر باران خون آمدم

از آن‌جا که پرواز یعنی خدا***سرانجام و آغاز یعنی خدا

هلا، دین‌فروشان دنیا‌پرست!***سکوت شما پشت ما را شکست

چرا ره نبستید بر دشنه‌ها؟***ندادید آبی به لب تشنه‌ها

نرفتید گامی به فرمان عشق***نبردید راهی به میدان عشق

اگر داغ دین بر جبین می‌زنید***چرا دشنه بر پشت دین می‌زنید؟

خموشید و آتش به جان می‌زنید***زبونید و زخم زبان می‌زنید

کنون صبر باید بر این داغ‌ها***که پر گل شود کوچه‌ها، باغ ‌ها 
پی نوشت:حالم بهتره 
جو خوابگاه تاثیرشو گذاشت!!!! 
ایشالا از خونه شرح وقایع رو مخصوصاْ امروز رو خواهم نوشت 
نه بذار بکم:دی!!! 
حدود ۷۰تا دیکشنری بردیم سر کلاس 
استاد کلی ذوق کرد 
البته باید بگم از این ۷۰ تا ۲۰ تاشو فقط آقایون آوردند 
چقد شما اقویون اکتیویند من رو کشتین


عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

همان یک لحظه اول

که اول ظلم را می دیدم از مخلوق بی وجدان

جهان را با همه زیبایی و زشتی

بروی یکدگر ویرانه میکردم .

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

که در همسایه صدها گرسته ، چند بزمی گرم عیش و نوش میدیدم

نخستین نعره مستانه را اموش آندم

بر لب پیمانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

که میدیدم یکی عریان و لرزان، دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

زمین و آسمان را

واژگون ، مستانه میکردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

نه طاعت میپذیرفتم

نه گوش از بهر استغفار این بیدادگر ها نیز کرده

پارع پاره در کف زاهد نمایان

سبحه صد دانه میکردم

 

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

برای خاطر تنها یکی مجنون  صحرا گرد بی سامان

هزاران لیلی نازآفرین را کو بکو

آواره و دیوانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

بگرد شمع سوزان دل عشاق سر گردان

سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

بعرش کبریایی ، با همه صبر خدایی

تا که میدیدم عزیز نابجایی ، ناز بر یک ناروا گردیده خواری میفروشد

گردش این چرخ را

وارونه بی صبرانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

که میدیدم مشوش عارف و عامی زبرق فتنه این علم عالم سوز مردم کُش

بجز اندیشه عشق و وفا، معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !

 

اگر من جای او بودم

 

همین بهتر که او خود جای خود بنشسته و ، تاب تماشای تمام زشت کاریهای این مخلوق را دارد

وگرنه من به جای او چو بودم

یکنفس کی عادلانه سازشی

با جاهل و فرزانه میکردم

 

عجب صبری خدا دارد !    عجب صبری خدا دارد !


لبخند خدا

پیش از این ها فکر می کردم خدا
خانه ای دارد میان ابرها

مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتی از الماس و خشتی از طلا

پایه های برجش از عاج و بلور
بر سر تختی نشسته با غرور

ماه، برق کوچکی از تاج او
هر ستاره پولکی از تاج او

اطلس پیراهن او آسمان
نقش روی دامن او کهکشان

رعد و برق شب، طنین خنده اش
سیل و طوفان نعره ی توفنده اش

دکمه ی پیراهن او آفتاب
برق تیر و خنجر او ماهتاب

هیچ کس از جای او آگاه نیست
هیچکس را در حضورش راه نیست

پیش از این ها خاطرم دلگیر بود
از خدا در ذهنم این تصویر بود

آن خدا بی رحم بود و خشمگین
خانه اش در آسمان دور از زمین

بود، اما در میان ما نبود
مهربان و ساده و زیبا نبود

در دل او دوستی جایی نداشت
مهربانی هیچ معنایی نداشت

هر چه می پرسیدم از خود از خدا
از زمین از آسمان از ابرها

زود می گفتند این کار خداست
پرس و جو از کار او کاری خطاست

هر چه می پرسی جوابش آتش است
آب اگر خوردی عذابش آتش است

تا ببندی چشم ... کورت می کند
تا شوی نزدیک ... دورت می کند !!

کج گشودی دست ... سنگت می کند !!
کج نهادی پای ... لنگت می کند !!

تا خطا کردی عذابت می کند
در میان آتش آبت می کند !!

با همین قصه دلم مشغول بود
خواب هایم خواب دیو و غول بود

خواب می دیدم که غرق آتشم
در دهان شعله های سرکشم

در دهان اژدهایی خشمگین
بر سرم باران گرز آتشین

محو می شد نعره هایم بی صدا
در طنین خنده ی خشم خدا ...

نیت من در نماز و در دعا
ترس بود و وحشت از خشم خدا !!

هر چه می کردم همه از ترس بود
مثل از بر کردن یک درس بود

مثل تمرین حساب و هندسه
مثل تنبیه مدیر مدرسه

تلخ مثل خنده ای بی حوصله
سخت مثل حل صدها مسأله

مثل تکلیف ریاضی سخت بود
مثل صرف فعل ماضی سخت بود

تا که یک شب ...

 دست در دست پدر
راه افتادم به قصد یک سفر

در میان راه در یک روستا
خانه ای دیدیم خوب و آشنا

زود پرسیدم پدر این جا کجاست؟؟
گفت این جا خانه ی خوب خداست !!

گفت این جا می شود یک لحظه ماند
گوشه ای خلوت نمازی ساده خواند !

با وضویی دست و رویی تازه کرد
با دل خود گفتگویی تازه کرد

گفتمش پس آن خدای خشمگین
خانه اش اینجاست؟ اینجا در زمین؟!

گفت آری خانه ی او بی ریاست ...
فرش هایش از گلیم و بوریاست

مهربان و ساده و بی کینه است
مثل نوری در دل آیینه است

عادت او نیست خشم و دشمنی
نام او نور و نشانش ... روشنی

خشم نامی از نشانی های اوست
حالتی از مهربانی های اوست

قهر او از آشتی شیرین تر است
مثل قهر مهربان مادر است !!

دوستی را دوست معنا می دهد
قهر هم با دوست معنا می دهد

هیچ کس با دشمن خود قهر نیست ...
قهری او هم نشان دوستی است

تازه فهمیدم خدایم این خداست
این خدای مهربان و آشناست

دوستی از من به من نزدیک تر
از رگ گردن به من نزدیک تر

آن خدای پیش از این را باد برد
نام او را هم دلم از یاد برد ...

آن خدا مثل خیال و خواب بود
چون حبابی نقش روی آب بود ...

می توانم بعد از این با این خدا
دوست باشم دوست، پاک و بی ریا

می توان با این خدا پرواز کرد
سفره ی دل را برایش باز کرد !!

می توان درباره ی گل حرف زد
صاف و ساده مثل بلبل حرف زد

چکه چکه مثل باران راز گفت ...
با دو قطره صد هزاران راز گفت

می توان با او صمیمی حرف زد
مثل یاران قدیمی حرف زد

می توان تصنیفی از پرواز خواند
با الفبای سکوت آواز خواند !!

می توان مثل علفها حرف زد
با زبانی بی الفبا حرف زد !!

می توان درباره ی هر چیز گفت
می توان شعری خیال انگیز گفت ...

مثل این شعر روان و آشنا
پیش از این ها فکر می کردم خدا... 

قیصرامین پور 

http://fuzul-bashi.blogfa.com/post-25.aspx