صبح نزدیک است

الیس الصبح بقریب؟

صبح نزدیک است

الیس الصبح بقریب؟

خواندن این پست تا آخر ، به اندازه ی جان یک کودک اهمیت دارد.....

به نظر شما ارزشمند ترین چیز در این دنیا چیست؟ به نظر شما بهترین کار دنیا چه می تواند باشد؟!

آیا جان یک کودک ، با ارزش ترین چیز دنیا نیست؟ و کمک به نجات کودکی بیمار و نیازمند ، بهترین و مهمترین کار دنیا نیست؟

به نظر شما با ماهی هزارتومان چه کار مهمی میشود کرد؟ دوتا بستنی خرید؟ مجله خرید؟ کرایه تاکسی داد؟ کارت شارژ خرید؟ کیک و آبمیوه خورد؟

با هزارتومان میشود به یک کودک مبتلا به سرطان کمک کرد

شاید واقعا با هزار تومان در ماه نشود کار خاصی انجام داد ، اما اگر هرکدام از ما ، فقط ماهی هزار تومان به بیمارستان محک کمک کند، میشود به کودکان بیمار تحت حمایت ، کمک های زیادی کرد.

از  سایت موسسه خیریه حمایت از کودکان مبتلا به سرطان محک دیدن کنید و با این نهاد مردمی و بزرگ آشنا شوید.  در قسمت جلب مشارکت میتوانید در طرح ماهی هزارتومان و یا بقیه قسمتهای مشارکت عضو شوید.

همین حالا لطفا !

 ( آدرس :http://mahak-charity.org/main.php) بنا به درخواست سایت لطفا لینک مستقیم ندهید.

تو کزمحنت دیگران در غمی    چه نیکو سرشت و نکو آدمی

به یاری اندک توانی نهاد       به آلام هم نوع خود مرهمی

از تمام دوستان و خواننده های وبلاگ ، که این پست را خواندند دعوت می شود در بزرگترین موج وبلاگی و زنجیره دسته جمعی مجازی شرکت کنند:

لطفا این پست را کامل کپی کرده و در وبلاگ خود بگذارید ، چرا ؟!

 

۱. دیدید وقتی پیامی زیبا از طریق پیامک و یا ایمیل دست به دست میشود چقدر سریع همه گیر میشود و به گوش همه میرسد؟ به طوری که انگار تمام مردم این پیام را شنیده اند؟ چون خبرها زود پخش میشود ! چون فقط یک اسمس که به دوستت میفرستی ، به جابه جا شدن این پیام کمک میکنی ، بعد میبینی یک ایمیل یا اسمس ،مثلا توسط چند نفر مختلف به دستت میرسد. پس این روش خیلی خوبی برای ایجاد یک موج پیام مثبت است .

۲.با گذاشتن این پست در وبلاگتان ، اگر فقط ده نفر پیام شما را ببینند و به این زنجیره عشق و انسانیت وصل بشوند ، و فقط ماهی هزار تومان به این سازمان انسانی مردمی و غیردولتی کمک کنند ، میشود ماهی ده هزار تومان. با ده هزار تومان در ماه ،بخش قابل توجهی از  هزینه یک دوره شیمی درمانی کودک تامین میشود. حالا اگر  هر کدام از وبلاگ های ما ،با ده تا وبلاگ دیگر در ارتباط باشد ، و آن ده وبلاگ هم در این طرح شرکت کنند ، این رقم به همین راحتی ده برابر میشود. خیلی راحت و فقط با گذاشتن این پست در وبلاگتان ، جان یک کودک را نجات داده اید.

۳.کودکان تحت حمایت محک حق دارند زندگی کنند. حق دارند شاد باشند و کودکی کنند. وقتی فقط با ماهی هزارتومان ، میشود  درد و رنج را  از چهره ی معصومانه شان زدود، چرا که نه؟ از طرفی  دوستان و خواننده های شما حق دارند با چنین پایگاه مردمی بزرگی  آشنا شوند. حق دارند یک راه موثر و درست برای کمک کردن  را بشناسند.شما با این کار ، تمام دوستان خود را با این نهاد آشنا می کنید.

۴. با گذاشتن این پست در وبلاگتان و با شرکت در این موج وبلاگی بزرگ ، دیگر میتوانید به وبلاگ نویس بودن خود ببالید. می توانید با افتخار به خود بگویید که من یک وبلاگ دارم که در آن افکار ، روزمرگی ها و زندگی ام را با دیگران شریکم. من یک وبلاگ دارم که با کمک آن ، جان یک کودک معصوم و بیمار را نجات دادم. فقط با همین وبلاگ شخصی و ساده .من افتخار میکنم که وبلاگ می نویسم.

۵. ما میتوانیم ثابت کنیم ، وبلاگستان چه نهاد بزرگ و تاثیر گذاریست . میتوانیم شکوه عشق و انسانیت را در جامعه مجازی وبلاگ های فارسی زبان ترسیم کنیم. با صرف کمترین هزینه و زمان ! فقط با کپی کردن کامل این پست ، با تمام توضیحات شماره گذاری شده ( به علت توضیحات کاملی که باعث به راه افتادن و تداوم این موج میشود) ، و دعوت دوستان به شرکت در بزرگ ترین موج پیام مثبت و انسانی دنیای مجازی.

۶. ممکن است فضای وبلاگ های شما ، علمی، تحقیقاتی و یا رسمی و جدی باشد . اما مگر در دنیا چیزی جدی تر از کمک به کودکی نیازمند و رنجور وجود دارد؟ این یک دعوت همگانی ، برای شرکت در بزرگترین طرح عشق ورزی و انسانیت است که اگر تمام وبلاگ ها ، بنا بر وظیفه ی انسانی در آن شرکت کنند ، بعد از یکی دو هفته ، خواهیم دید که کسی در وبلاگستان و دنیای مجازی نیست که با بزرگترین موسسه خیریه حمایت از کودکان سرطانی کشور آشنا نشده باشد و کسی نیست که این پیام بزرگ را نشنیده باشد.. پس معطل نکنید! وبلاگی که این زنجیر عشق را رها کند از ما نیست!!

اگر وبلاگ هم ندارید میتوانید از طریق ایمیل و دیگر جامعه ها ی مجازی، این پیام را منتقل کنید.

این شعرا آشنا نیستند براتون؟

نویسندشو می شناسید؟

وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟


وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست


من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ


گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالازدنت را

بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد


چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟


من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟



تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

خانه کوچک ما سیب نداشت


مطمئناً همه ی ما حداقل یکی دوتا از این شعرا رو شنیدیم ولی چقدر با نویسندش آشناییم؟ما فقط شعرا رو می خونیم ولذت می بریم ولی هیجی از نویسندش نمی دونیم.من باید از رهابانو با نظر طلاییش تشکر کنم

من خودم را سرزنش کردم.این که با وجود این که هم شهری خودمه نمی شناسمش.

بارها و بارها این شعرا رو از تلویزیون شنیدیم.اما چرا از نویسندش یادی نمی کنن؟

بارها و بارها این اشعارو سر کلاس ادبیات خوندیم اما یادی نمی کنیم از نویسندش

بارها و بارها در دفترخاطرات و نامه هامون از این اشعار استفاده کردیم اما یادی نمی کنیم از نویسندش

خوب نویسنده ی این اشعار کسی نیست جز

حمید مصدق


تمام اشعار بالا از یک شعر که طولانی هست گرفته شده می ذارمش تو ادامه مطلب!!!

اینم جواب فروغ فرخزاد به شعر سیبش


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی
باغبان
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک …
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز
سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ؟!!!


البته سر این مناظره ی شعری می گن مصدق عاشق فرخزاد بوده و بهش نرسیده که من اصلاً قبول ندارم.اینم نشونه ی فرهنگ ایرانی جماعته!!!!که فقط به خاطر یه مناظره همه چی رو به هم وصل می کنند


ادامه مطلبو از دست ندید

ببخشید طولانی شد

یادش بخیر روحش شاد

ادامه مطلب ...

خدا

ای برادر، خداوند بی نهایت است و لا مکان و بی زمان
اما بقدر فهم تو کوچک میشود
و بقدر نیاز تو فرود می آید
و بقدر آرزوی تو گسترده میشود
و بقدر ایمان تو کارگشا میشود
و به قدر نخ پیر زنان دوزنده باریک میشود
و به قدر دل امیدواران گرم میشود

یتیمان را پدر می شود و مادر
بی برادران را برادر می شود
بی همسرماندگان را همسر میشود
عقیمان را فرزند میشود
ناامیدان را امید می شود
گمگشتگان را راه میشود
در تاریکی ماندگان را نور میشود
رزمندگان را شمشیر می شود
پیران را عصا می شود
و محتاجان به عشق را عشق می شود

خداوند همه چیز می شود همه کس را
به شرط اعتقاد
به شرط پاکی دل
به شرط طهارت روح
به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

بشویید قلب هایتان را از هر احساس ناروا
و مغز هایتان را از هر اندیشه خلاف
و زبان هایتان را از هر گفتار ِناپاک
و دست هایتان را از هر آلودگی در بازار

و بپرهیزید
از ناجوانمردیهــا
ناراستی ها
نامردمی ها!

چنین کنید تا ببینید که خداوند
چگونه بر سر سفره ی شما
با کاسه یی خوراک و تکه ای نان می نشیند
و بر بند تاب، با کودکانتان تاب میخورد
و در دکان شما کفه های ترازویتان را میزان میکند
و در کوچه های خلوت شب با شما آواز میخواند

مگر از زندگی چه میخواهید
که در خدایی خدا یافت نمیشود؟
که به شیطان پناه میبرید؟
که در عشق یافت نمیشود
که به نفرت پناه میبرید؟
که در سلامت یافت نمیشود
که به خلاف پناه میبرید؟
و مگر حکمت زیستن را از یاد برده اید
که انسانیت را پاس نمی دارید ؟!

از سخنان ملاصدرای شیرازی

باران

باز باران ،شیشه پنجره را باران شست.... ازدل من اما چه کسی نقش تورا خواهد شست؟  

نمی دونم چرا بارون که می آید یاد این شعر می افتم 

امروز صبح بالاخره اشک آسمون اصفهان دراومد 

دوبار رگبار زد 

اما حیف 

ما تو کلاس بودم 

من عاشق خیس شدن زیر بارونم!!! 

 

قضیه ی دیکشنری بردن ما رو سرکلاس یادتونه؟  

 

 

البته باید بگم باز هم دیکشنری اضافه شد و این همه ی دیکشنریا نیست.صندلی های جلوی میز پر دیکشنری بود

خردشدن

متنفرم 

متنفرم 

از خرد شدن 

چه سر کلاس باشه مثلاْ کلاس کساییان جلوی ملت برگرده بکه u depend on ur fluent neighbor 

یا بازم سر کلاس کساییان باشه بازم جلوی ملت بعد اون لکچر که خلاصشو دادم بگه این جه خلاصه ایه همش سر مطلبه باید پاراگراف بندی باشه و از این حرفه 

چه دو سه نفر بیشتر نباشیم.که بر اثر یه بچه بازی و یه حواس پرتی باشه 

در هر صورت خرد شدن خرد شدنه 

متنفرم از خرد شدن 

 

پ.ن1:امروز رفتم صنعتی کارای تسویه حسابم تموم شد بالاخره!!!! 

تو تاکسی که نشستم گوشیم خاموش شد!!!!می خواستم چند بچه ها رو اس  اسام اس بدم قبلش ببینمشون .دپرس شدم دیگه نمی تونم.اما بعد از کارام رفتم تریا عمران.خیلی از دوستامو دیدم!!!!

:دی

لکچرم عالی شد!!! 

 

استرس

استرس 

می ترسم 

می ترسم 

می ترسم 

فردا لکچر دارم دوباره 

نمی دونم این چه حسیه مثه خوره می اوفته به جونم 

می ترسم 

 

پ.ن:امروز یکی رو دیدم کپی بهترین استاد زبانم تو کلاس زانا.احتمالاْ داداششه.ولی مو نمی خوردندا کپی هم بودند.تازه فهمیدم هم کلاسی دانشگاهیمم شاگردش بوده تو یه موسسه دیگه 

 

بعداض نوشت:حالم شدید گرفتس.دعاکنی واسم.ذهنم مشغوله.اکیدوارم با این ذهن مشغول گند نزنم به لکچرم

و قاف حرف آخر عشق است آنجا که نام کوچک من آغاز می شود!

این شعر از من نیست خودتون می تونید حدس بزنید.

همین جوری گذاشتم

ربطی هم به ÷ستم نداره

فقط قشنگ بود

این که میبینید عکس دختر عموم نه اشتباه نکن نیست

اما خیلی شکلشه

کلاس اوله

چندروز پیش مادربزرگم رفته خونشون

کسه دیگه نبود

چایی و میوه و اینا و پذیرایی

حالا اگه می اومدن خونه ما

بفرمایید تو

و من به سمت جایگاه همیشگی یعنی کام



پ.ن:البته آخرش اغراق بودا

طلوع می کند آن آفتاب پنهانی

طلوع می‌کند آن آفتاب پنهانی
زسمت مشرق جغرافیای عرفانی
دوباره پلک دلم می‌پرد نشانه‌ی چیست
شنیده‌ام که میاید کسی به مهمانی
تو ای خلاصه‌ی غم‌های مانده در دل من
بیا که وا رهم این بغض‌های زندانی
تو ای تمام رایحه‌ی نرگسان روی زمین
بیا که این غم هجرت غمیست طولانی
ندیده چشم ترم روی چون‌مهت محبوب
بیا که آب دو چشمم یمیست طوفانی
شکوه نام تو جان مایه‌ی سخن‌هایم
بیا که لال شوم زان جمال نورانی
سپیده می‌زند از مشرق زمین هر روز
نفس شماره زند پس چرا نمی‌آیی؟



۱۵ ۱۶ ساعت دیگه می شه سه سال سه سال است که ما تو را از دست داده ایم و فقط با یادگاری هایت شعرهایت سر می کنیم

خدایت بیامرزدت

چند تا لینک می دم بد نیست بخونید واسه من جالب بود

ناگفته هایی از زندگی «قیصر شعر ایران» از زبان معلم ادبیاتش

شعر یک مرجع تقلید در استقبال از شعر قیصر شعر ایران

لبخند خدا :اینو قبلاْ تووبلاگ خودم گذاشتم

من در ۱۰ سال آینده

محمد(بیشه) و نیما(وجدا آگاه من) بازی کردند منم هوس کردم

ساعت ۸ صبح

۱۲ اردیبهشت سال ۱۳۹۹

مدرسه ی ... در یک روستا نزدیک اصفهان!!!!!

بچه ها کلی جشن می گیرند و هدیه می آرند واسم!!!!

خاطرات اول ابتدایی واسم تداغی می شه که بهترین هدیه مال من بود!یه قراْن!!!

با کلی گل و سنبل و هدیه می رم خونه.

در خونه رو فاطمه واسم باز می کنه

می پره تو بغلم و بوس بارون می شم

می رم تو اتاق می بینم محمد علی تازه از خواب بیدار شده

سریغ ناهار اماده می کنم و با بچه ها می خورم و غلی را بهه فاطمه می سپارمش و اصفهان می شم.

تو موسسه زبان تدریس دارم!!!

ارائه یه کلاس پسر عجب کار سختیه.چه لکچر بیخودی داد.دیگه کلاس پسر برنمی دارم!

بعد کلاس می رم یه سر دانشگاه اصفهان.خاطرات گذشته مرور می شه!!!2 3 ساله اصرار می کنند برگردم اونجا واسه تدریس اما خودم تدریس تو دبستان ابتدایی روترجیح می دم!!!!

بعدشم زنگی زنم به ....... می گم بهش بره بجه ها رو از خونه بیاره اصفهان واسه شام بریم رستواران ..... بعدشم بریم پارک

فک کنم خیلی افتضاح شد

از شهاب بی نقطه گلی فهیمه و ... دعوت به عمل میآید