صبح نزدیک است

الیس الصبح بقریب؟

صبح نزدیک است

الیس الصبح بقریب؟

این شعرا آشنا نیستند براتون؟

نویسندشو می شناسید؟

وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟


وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست


من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ


گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالازدنت را

بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد


چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟


من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟



تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

خانه کوچک ما سیب نداشت


مطمئناً همه ی ما حداقل یکی دوتا از این شعرا رو شنیدیم ولی چقدر با نویسندش آشناییم؟ما فقط شعرا رو می خونیم ولذت می بریم ولی هیجی از نویسندش نمی دونیم.من باید از رهابانو با نظر طلاییش تشکر کنم

من خودم را سرزنش کردم.این که با وجود این که هم شهری خودمه نمی شناسمش.

بارها و بارها این شعرا رو از تلویزیون شنیدیم.اما چرا از نویسندش یادی نمی کنن؟

بارها و بارها این اشعارو سر کلاس ادبیات خوندیم اما یادی نمی کنیم از نویسندش

بارها و بارها در دفترخاطرات و نامه هامون از این اشعار استفاده کردیم اما یادی نمی کنیم از نویسندش

خوب نویسنده ی این اشعار کسی نیست جز

حمید مصدق


تمام اشعار بالا از یک شعر که طولانی هست گرفته شده می ذارمش تو ادامه مطلب!!!

اینم جواب فروغ فرخزاد به شعر سیبش


من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه همسایه
سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
ونمی دانستی
باغبان
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک …
دل من گفت برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم
و هنوز
سال هاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت ؟!!!


البته سر این مناظره ی شعری می گن مصدق عاشق فرخزاد بوده و بهش نرسیده که من اصلاً قبول ندارم.اینم نشونه ی فرهنگ ایرانی جماعته!!!!که فقط به خاطر یه مناظره همه چی رو به هم وصل می کنند


ادامه مطلبو از دست ندید

ببخشید طولانی شد

یادش بخیر روحش شاد

در آمد

تو به من خندیدی

و نمی دانستی

من به چه دلهره از باغچه همسایه

سیب را دزدیم

باغبان از پی من تند دوید

سیب را دست تو دید

غضب آلوده به من کرد نگاه

سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

و تو رفتی و هنوز

سالهاست که در گوش من آرام آرام

خش خش گام تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق این پندارم

که چرا

خانه کوچک ما سیب نداشت


قصیده آبی خاکستری سیاه

در شبان غم تنهایی خویش

عابد چشم سخنگوی توام

من در این تاریکی

من در این تیره شب جانفرسا

زائر ظلمت گیسوی توام

گیسوان تو پریشانتر از اندیشه ی من

گیسوان تو شب بی پایان

جنگل عطرآلود

شکن گیسوی تو

موج دریای خیال

کاش با زورق اندیشه شبی

از شط گیسوی مواج تو من

بوسه زن بر سر هر موج گذر می کردم

کاش بر این شط مواج سیاه

همه ی عمر سفر می کردم

من هنوز از اثر عطر نفسهای تو سرشار سرور

گیسوان تو در اندیشه ی من

گرم رقصی موزون

کاشکی پنجه ی من

در شب گیسوی پر پیچ تو راهی می جست

چشم من چشمه ی زاینده ی اشک

گونه ام بستر رود

کاشکی همچو حبابی بر آب

در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود

شب تهی از مهتاب

شب تهی از اختر

ابر خاکستری بی باران پوشانده

آسمان را یکسر

ابر خاکستری بی باران دلگیر است

و سکوت تو پس پرده ی خاکستری سرد کدورت افسوس سخت دلگیرتر است

شوق بازآمدن سوی توام هست

اما

تلخی سرد کدورت در تو

پای پوینده ی راهم بسته

ابر خاکستری بی باران

راه بر مرغ نگاهم بسته

وای ، باران

باران ؛

شیشه ی پنجره را باران شست

از دل من اما

چه کسی نقش تو را خواهد شست ؟

آسمان سربی رنگ

من درون قفس سرد اتاقم دلتنگ

می پرد مرغ نگاهم تا دور

وای ، باران

باران ؛

پر مرغان نگاهم را شست

اب رؤیای فراموشیهاست

خواب را دریابم

که در آن دولت خاموشیهاست

ن شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم

و ندایی که به من می گوید :

گر چه شب تاریک است

دل قوی دار ، سحر نزدیک است

دل من در دل شب

خواب پروانه شدن می بیند

مهر صبحدمان داس به دست

خرمن خواب مرا می چیند

آسمانها آبی

پر مرغان صداقت آبی ست

دیده در آینه ی صبح تو را می بیند

از گریبان تو صبح صادق

می گشاید پر و بال

تو گل سرخ منی

تو گل یاسمنی

تو چنان شبنم پاک سحری ؟

نه

از آن پاکتری

تو بهاری ؟

نه

بهاران از توست

از تو می گیرد وام

هر بهار اینهمه زیبایی را

هوس باغ و بهارانم نیست

ای بهین باغ و بهارانم تو

سبزی چشم تو

دریای خیال

پلک بگشا که به چشمان تو دریابم باز

مزرع سبز تمنایم را

ای تو چشمانت سبز

در من این سبزی هذیان از توست

زندگی از تو و

مرگم از توست

سیل سیال نگاه سبزت

همه بنیان وجودم را ویرانه کنان می کاود

من به چشمان خیال انگیزت معتادم

و دراین راه تباه

عاقبت هستی خود را دادم

آه سرگشتگی ام در پی آن گوهر مقصود چرا

در پی گمشده ی خود به کجا بشتابم ؟

مرغ آبی اینجاست

در خود آن گمشده را دریابم

ر سحرگاه سر از بالش خواب بردار

کاروانهای فرومانده ی خواب از چشمت بیرون کن

باز کن پنجره را

تو اگر بازکنی پنجره را

من نشان خواهم داد

به تو زیبایی را

بگذاز از زیور و آراستگی

من تو را با خود تا خانه ی خود خواهم برد

که در آن شکوت پیراستگی

چه صفایی دارد

آری از سادگیش

چون تراویدن مهتاب به شب

مهر از آن می بارد

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به عروسی عروسکهای

کودک خواهر خویش

که در آن مجلس جشن

صحبتی نیست ز دارایی داماد و عروس

صحبت از سادگی و کودکی است

چهره ای نیست عبوس

کودک خواهر من

در شب جشن عروسی عروسکهایش می رقصد

کودک خواهر من

امپراتوری پر وسعت خودذ را هر روز

شوکتی می بخشد

کودک خواهر من نام تو را می داند

نام تو را می خواند

گل قاصد آیا

با تو این قصه ی خوش خواهد گفت ؟

باز کن پنجره را

من تو را خواهم برد

به سر رود خروشان حیات

آب این رود به سرچشمه نمی گردد باز

بهتر آنست که غفلت نکنیم از آغاز

باز کن پنجره را

صبح دمید

چه شبی بود و چه فرخنده شبی

آن شب دور که چون خواب خوش از دیده پرید

کودک قلب من این قصه ی شاد

از لبان تو شنید :

زندگی رویا نیست

زندگی زیبایی ست

می توان

بر درختی تهی از بار ، زدن پیوندی

می توان در دل این مزرعه ی خشک و تهی بذری ریخت

می توان

از میان فاصله ها را برداشت

دل من با دل تو

هر دو بیزار از این فاصله هاست

قصه ی شیرینی ست

کودک چشم من از قصه ی تو می خوابد

قصه ی نغز تو از غصه تهی ست

باز هم قصه بگو

تا به آرامش دل

سر به دامان تو بگذارم و در خواب روم

گل به گل ، سنگ به سنگ این دشت

یادگاران تو اند

رفته ای اینک و هر سبزه و سنگ

در تمام در و دشت

سوکواران تو اند

در دلم آرزوی آمدنت می میرد

رفته ای اینک ، اما آیا

باز برمی گردی ؟

چه تمنای محالی دارم

خنده ام می گیرد

چه شبی بود و چه روزی افسوس

با شبان رازی بود

روزها شوری داشت

ما پرستوها را

از سر شاخه به بانگ هی ، هی

می پراندیم در آغوش فضا

ما قناریها را

از درون قفس سرد رها می کردیم

آرزو می کردم

دشت سرشار ز سبرسبزی رویا ها را

من گمان می کردم

دوستی همچون سروی سرسبز

چارفصلش همه آراستگی ست

من چه می دانستم

هیبت باد زمستانی هست

من چه می دانستم

سبزه می پژمرد از بی آبی

سبزه یخ می زند از سردی دی

من چه می دانستم

دل هر کس دل نیست

قلبها ز آهن و سنگ

قلبها بی خبر از عاطفه اند

از دلم رست گیاهی سرسبز

سر برآورد درختی شد نیرو بگرفت

برگ بر گردون سود

این گیاه سرسبز

این بر آورده درخت اندوه

حاصل مهر تو بود

و چه رویاهایی

که تبه گشت و گذشت

و چه پیوند صمیمیتها

که به آسانی یک رشته گسست

چه امیدی ، چه امید ؟

چه نهالی که نشاندم من و بی بر گردید

دل من می سوزد

که قناریها را پر بستند

و کبوترها را

آه کبوترها را

و چه امید عظیمی به عبث انجامید

در میان من و تو فاصله هاست

گاه می اندیشم

می توانی تو به لبخندی این فاصله را برداری

تو توانایی بخشش داری

دستهای تو توانایی آن را دارد

که مرا

زندگانی بخشد

چشمهای تو به من می بخشد

شور عشق و مستی

و تو چون مصرع شعری زیبا

سطر برجسته ای از زندگی من هستی

دفتر عمر مرا

با وجود تو شکوهی دیگر

رونقی دیگر هست

می توانی تو به من

زندگانی بخشی

یا بگیری از من

آنچه را می بخشی

من به بی سامانی

باد را می مانم

من به سرگردانی

ابر را می مانم

من به آراستگی خندیدم

من ژولیده به آراستگی خندیدم

سنگ طفلی ، اما

خواب نوشین کبوترها را در لانه می آشفت

قصه ی بی سر و سامانی من

باد با برگ درختان می گفت

باد با من می گفت :

چه تهیدستی مرد

ابر باور می کرد

من در آیینه رخ خود دیدم

و به تو حق دادم

آه می بینم ، می بینم

تو به اندازه ی تنهایی من خوشبختی

من به اندازه ی زیبایی تو غمگینم

چه امید عبثی

من چه دارم که تو را در خور ؟

هیچ

من چه دارم که سزاوار تو ؟

هیچ

تو همه هستی من ، هستی من

تو همه زندگی من هستی

تو چه داری ؟

همه چیز

تو چه کم داری ؟ هیچ

بی تو در می ابم

چون چناران کهن

از درون تلخی واریزم را

کاهش جان من این شعر من است

آرزو می کردم

که تو خواننده ی شعرم باشی

راستی شعر مرا می خوانی ؟

نه ، دریغا ، هرگز

باورنم نیست که خواننده ی شعرم باشی

کاشکی شعر مرا می خواندی

بی تو من چیستم ؟ ابر اندوه

بی تو سرگردانتر ، از پژواکم

در کوه

گرد بادم در دشت

برگ پاییزم ، در پنجه ی باد

بی تو سرگردانتر

از نسیم سحرم

از نسیم سحر سرگردان

بی سرو سامان

بی تو - اشکم

دردم

آهم

آشیان برده ز یاد

مرغ درمانده به شب گمراهم

بی تو خاکستر سردم ، خاموش

نتپد دیگر در سینه ی من ، دل با شوق

نه مرا بر لب ، بانگ شادی

نه خروش

بی تو دیو وحشت

هر زمان می دردم

بی تو احساس من از زندگی بی بنیاد

و اندر این دوره بیدادگریها هر دم

کاستن

کاهیدن

کاهش جانم

کم

کم

چه کسی خواهد دید

مردنم را بی تو ؟

بی تو مردم ، مردم

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالازدنت را

بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد

و تکان دادن سر را که

عجیب !عاقبت مرد ؟

افسوس

کاکش می دیدم

من به خود می گویم:

چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟

باد کولی ، ای باد

تو چه بیرحمانه

شاخ پر برگ درختان را عریان کردی

و جهان را به سموم نفست ویران کردی

باد کولی تو چرا زوزه کشان

همچنان اسبی بگسسته عنان

سم فرو کوبان بر خاک گذشتی همه جا ؟

آن غباری که برانگیزاندی

سخت افزون می کرد

تیرگی را در دشت

و شفق ، این شفق شنگرفی

بوی خون داشت ، افق خونین بود

کولی باد پریشاندل آشفته صفت

تو مرا بدرقه می کردی هنگام غروب

تو به من می گفتی :

صبح پاییز تو ، نامیومن بود !

من سفر می کردم

و در آن تنگ غروب

یاد می کردم از آن تلخی گفتارش در صادق صبح

دل من پر خون بود

در من اینک کوهی

سر برافراشته از ایمان است

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برمی گردم

و صدا می زنم :

آی

باز کن پنجره را

باز کن پنجره را

در بگشا

که بهاران آمد

که شکفته گل سرخ

به گلستان آمد

باز کنپنجره را

که پرستو می شوید در چشمه ی نور

که قناری می خواند

می خواند آواز سرور

که : بهاران آمد

که شکفته گل سرخ به گلستان آمد

سبز برگان درختان همه دنیا را

نشمردیم هنوز

من صدا می زنم :

باز کن پنجره ، باز آمده ام

من پس از رفتنها ، رفتنها ؛

با چه شور و چه شتاب

در دلم شوق تو ، اکنون به نیاز آمده ام داستانها دارم

از دیاران که سفر کردم و رفتم بی تو

از دیاران که گذر کردم و رفتم بی تو

بی تو می رفتم ، می رفتن ، تنها ، تنها

وصبوری مرا

کوه تحسین می کرد

من اگر سوی تو برمی گردم

دست من خالی نیست

کاروانهای محبت با خویش

ارمغان آوردم

من به هنگام شکوفایی گلها در دشت

باز برخواهم گشت

تو به من می خندی

من صدا می زنم :

آی با باز کن پنجره را

پنجره را می بندی

با من اکنون چه نشتنها ، خاموشیها

با تو اکنون چه فراموشیهاست

چه کسی می خواهد

من و تو ما نشویم

خانه اش ویران باد

من اگر ما نشویم ، تنهایم

تو اگر ما نشوی

خویشتنی

از کجا که من و تو

شور یکپارچگی را در شرق

باز برپا نکنیم

از کجا که من و تو

مشت رسوایان را وا نکنیم

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟

چه کسی با دشمن بستیزد ؟

چه کسی

پنجه در پنجه هر دشمن دون

آویزد

دشتها نام تو را می گویند

کوهها شعر مرا می خوانند

کوه باید شد و ماند

رود باید شد و رفت

دشت باید شد و خواند

در من این جلوه ی اندوه ز چیست ؟

در تو این قصه ی پرهیز که چه ؟

در من این شعله ی عصیان نیاز

در تو دمسردی پاییز که چه ؟

حرف را باید زد

درد را باید گفت

سخن از مهر من و جور تو نیست

سخن از تو

متلاشی شدن دوستی است

و عبث بودن پندار سرورآور مهر

آشنایی با شور ؟

و جدایی با درد ؟

و نشستن در بهت فراموشی

یا غرق غرور ؟

سینه ام آینه ای ست

با غباری از غم

تو به لبخندی از این آینه بزدای غبار

آشیان تهی دست مرا

مرغ دستان تو پر می سازند

آه مگذار ، که دستان من آن

اعتمادی که به دستان تو دارد به فراموشیها بسپارد

آه مگذار که مرغان سپید دستت

دست پر مهر مرا سرد و تهی بگذارد

من چه می گویم ، آه

با تو اکنون چه فراموشیها

با من اکنون چه نشستها ، خاموشیهاست

تو مپندار که خاموشی من

هست برهان فرانموشی من

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند



نظرات 19 + ارسال نظر
نونوچه 1389/08/14 ساعت 13:09 http://nonoche.blogsky.com

نوووووووووووووووووووووووووووووووچ آشنا نبود ببینم اونجا لندنه با این بارون بارونی که گفتیا الانه داره سیل میادش!!!!!!!
موفق باشی نازنین

هان؟

احمد 1389/08/14 ساعت 13:17 http://l-s-iranuni.blogfa.com

سلام...‏شعرا عالی بودن ؛؛؛ حرف نداشت ...فکر کنم اولم شدم که ‏!‏‏!‏‏!‏

قابلی نداشت.نچ

قشنگ بود ! مرسی از این همه احساس ! چند وقتی بود شعراشو نخونده بودم ! مرسی از یادآوریشون ! زحمت کشیدی ! دستت درست !

خواهش قابلی نداشت

من عاضق حمید مصدقم
البته عاشق خودش نه ها:دی
عاشق شعراشم
و همینطور فروغ

منم همین طور

خدا خیرت بده مادر که انقد به فکر فرهنگ جامعه ای

خواهش دخترم

چقد زیاد بود یره ... اما قشنگ بود

قابلی نداشت.

شکیب 1389/08/14 ساعت 16:57

آقا این شعره که مناظره بود خیلی قشنگ بود البته شعر مصدق رو شنیده بودم ولی اصلا شعر فروغ رو نخونده بودم.
خیلی برام جالب بود.
دمت گرم.

آره منم دوست داشتم

فاخته 1389/08/14 ساعت 17:10 http://3881467hk.blogfa.com/

گاه می اندیشم

خبر مرگ مرا با تو چه کس می گوید ؟

آن زمان که خبر مرگ مرا

از کسی می شنوی ، روی تو را

کاشکی می دیدم

شانه بالازدنت را

بی قید

و تکان دادن دستت که

مهم نیست زیاد




چه کسی باور کرد

جنگل جان مرا

آتش عشق تو خاکستر کرد ؟
این شعر شو یه خواننده خونده بود و من دوست داشتم بدونم شاعرش کیه
رفتم ادامه مطلب

امید 1389/08/14 ساعت 22:14 http://ashagheha.blogfa.com

سلام ممنون اومدی جواب منو گذاشتی و ممنون از این که گفتی کاری تنجام خواهی داد.
در ضمن وبلاگ خیلی زیبایی داری هم شعر ها هم آهنگ بنان واقعا دلم خیلی گرفته بود با این آهنگ و این شعر ها دیگه نتونستم خودم نگخ دارمم بغضم ترکید ....
در ضمن من حتما لینکت میکنم البته درسته کسی تو وبلاگ من نمیاد . اما ماله من یه افتخاره ...

خواهش مرسی.ممنون.من که خیلی وقته لینکت کردم

سلام...

در شعر و شاعری توانایی زیادی ندارم برای همین هم در این مورد نظری ندارم...

ممنون بابت دادن آدرس وبلاگ و همین طور لینک...

خوشحال میشم باز هم سر بزنی...

مرسی لطف داری حتماْ

امید 1389/08/14 ساعت 22:35 http://ashagheha.blogfa.com

سلام تو وبت میام هر روز اما به لینکا نگاه نمیکنم یعتی حس وحالش ندارم .
ممنون من خیلی زودتر باید این کار و میکردم اما میدونی چون کسی به من سر نمیزد من گفتم بی خیال چه فایده .شما یه نفر و مصطفی هم که دیگه نمی اومدید اصلا من به وبم سر نمیزدم شرمنده

نه باب قابلی نداشت.

[ بدون نام ] 1389/08/14 ساعت 22:44

انشا الله وقت کنم حتما آپ میکنم با یه شعر خیلی قشنگ.
فعلا خداحافظ موفق باشی .
راستی بازم از این شعرها بزار

قابل نداشت.ولی چرا اسم نذاشتی.
حتماْ

امید 1389/08/14 ساعت 22:49 http://ashagheha.blogfa.com

داستی آپم بیا

اومدم

سلام
ممنون از حضورتون
متاسفانه خیلی کم دنبال نویسنده ی یک اثر میریم

دقیقاْ مثه من

سلام
منم هستم

کجا؟؟؟؟؟؟؟؟

خواهش میکنم

کمی تغییرات نیاز داره!!!
eleven رو فرض میکنی که e مثل شوا خونده بشه!!! بعدش living هم فرض کن livin خونده باشه!!! خیلی شبیه میشن!!! البته این استنباط من بوده ها!!! شاید اشتباه باشه!!! ولی تا جایی که من میدونم درسته!!!

آها مرسی بابت توضیحات

شهاب 1389/08/15 ساعت 01:16 http://chertgah.blogfa.com

به نظر من این حق طبیعی یک شاعره که هر شعری ازش نوشته میشه اسمش هم در انتهایش بیاید
برای همین سعی میکنم حتی توی پیامک هایم هم اسم شاعر را ذکر کنم

آفرین کار خوبی می کنی

حسین 1389/08/15 ساعت 01:59 http://www.hossein-d.blogfa

من اگر برخیزم

تو اگر برخیزی

همه برمی خیزند

من اگر بنشینم

تو اگر بنشینی

چه کسی برخیزد ؟
واقعا پست جالبی بود
جدا تابحال به شاعر دقت نکرده بودم






زشته

crackpot 1389/08/15 ساعت 06:08 http://delbar72.blogfa.com/

اتفاقاً من بر عکس تو عمل می کنم.
یه چیزی می خونم میرم پدر نویسندش رو در میارم.
البته این شعرو من قبلاً نخونده بودم.

خوش به حالت
منم از این به بعد این کارو می کنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد