ساعت ۶
هوا سرد
در یک دست کیفی پراز کتاب های سنگین
و در دست دیگر پلاستیکی پر از خرت و پرت هایی که برای خوابگاه نیاز داشتم
رسیدم به ایستگاه تاکسی
هوا سرد بود خیلی سرد
خیابان خالی بود از ماشین
هراز گاهی صدایی از دور می امد اما امیدم ناامید می شد.ماشین شخصی بود!
چند باری هم تاکسی هایی از روبرویم گذشتند دقیقاْ
خالی خالی
ولی به راهشان ادامه دادند میدان را چرا دور نزدند؟؟؟!!!!
یعنی این ها مسلمانند؟؟؟؟؟
تا اینکه یک تاکسی آمد
در ایستگاه تاکسی من بودم و یک مرد مسن
تاکسی یک جای خالی داشت
و ان مرد مرا راهی کرد
و من مروت را در چهره ی او دیدم
و فهمیدم هنوز در دنیا جوانمردی هست
خدایا شکرت
باز هم در اتوبوس جوانمردی دیدم
وسط راه هوا سرد بود بخاری را روشن کرد
اما جوانمردی را با دستان خودش خاک کرد وقتی بخاری را خاموش کرد
هوا خیلی سرد شد
خیلی.....